…
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
مولانا