گفت به تماشا بنشین اینک که حس در تو حلال است.
گفتم چگونه باور کنم حلالی حس را!؟
گفت چنانی که به شنیدن می بینی و به دیدن می شنونی، حس حلال یعنی گذر از مرز احساس. یعنی دیدن بدون چشم، شنیدن بی گوش، بی آنکه حتی صدایی برخیزد.
گفتم بی خود می شوم در تماشا!
گفت بنیان صفات ناب است، در هیچ ظرفی آن تحمل نیست که بتواند لحظه ای محمل تجلی آنها باشد. نابیِ آن ناب، ظرف را متلاشی می کند در خود. حل می کند، حلال می کند. به حلالی، نیست می کند! هیچ از گنج مخفی نشنیده ای!؟
گفتم این تجلی که به تماشای آن خواندی مرا، چگونه ممکن گردید.
گفت نفوس مطمئن را به حس حلال به تماشا نشسته ای! نفوس مطمئن آینه اند در تجلی صفات. ظرفی در کار نیست. پرتویی ناب را در آینه می بینی! برقی در آینه از گوهری از آن گنجِ در خفا که مستوری را نخواست!
گفتم این رویت، فارغ از بیخودی، با ما دیگر چه می کند؟
گفت روشنایی اش، روشنایی اش، روشنایی اش!
گفتم بیتابم، با یاران چگونه از این عاشقانه ها بگویم!؟
خون می بینند و چکاچک شمشیرها را، سرها را می بینند بریده بر نیزه!
گفت ذکر آن است که متذکر شوی که گفت: “هیچ ندیدیم الا زیبایی”
گفت مُهر بر دل تیغ می بیند بر گلوی فرزند، مهر بر دل اما، ابراهیم امام است.
گفتم ای به تماشا خوانده مرا، چرا هستی چنان نیست که بر چشم همگان است!؟
گفت همگان را آیا اشک در چشمان است!؟
“هیچ ندیدیم الا زیبایی”
که بر زیبایی می گرید!؟
راز اشک را دانستی!؟
اشک که هست یعنی بسم الله!
به تماشا بنشین اینک که حس در تو حلال است!
گفتم به کجا می بری مرا، چنین دیوانه ام می کنی!؟
گفت هیچ، بر جای خود نشسته ای، به تماشا بنشین!
به تماشا بنشین!
غلامرضا رشیدی
شهریور ۸۹