حکایت بایزید

با مریدان آن فقیر محتشم

بایزید آمد که: نک یزدان منم

گفت مستانه عیان آن ذو فنون

لا اله الا انا ها، فاعبدون

چون گذشت آن حال گفتندش صباح

تو چنین گفتی و، این نبود صلاح

گفت: این بار ار کنم من مشغله

کاردها در من زنید آن دم هله

حق منزّه از تن و، من با تنم

چون چنین گویم بباید کشتنم

چون وصیت کرد آن آزاد مرد

هر مریدی، کاردی آماده کرد

مست گشت او باز از آن سغراق زفت

آن وصیتهاش از خاطر برفت

عشق آمد، عقل او آواره شد

صبح آمد، شمع او بیچاره شد

چون همای بیخودی پرواز کرد

آن سخن را بایزید آغاز کرد

عقل را سیل تحیر در ربود

ز آن قوی تر گفت کاول گفته بود

نیست اندر جبه ام الا خدا

چند جوئی در زمین و در سما؟

آن مریدان جمله دیوانه شدند

کاردها در جسم پاکش میزدند

هر یکی چون ملحدان “گرد کوه”

کارد میزد پیر خود را بی ستوه

هر که اندر شیخ تیغی می خلید

باژگونه او تن خود میدرید

یک اثر نی بر تن آن ذو فنون

و آن مریدان خسته در غرقاب خون

هر که او سوی گلویش زخم برد

حلق خود ببریده دید و، زار مرد

وآنکه او را زخم اندر سینه زد

سینه اش بشکافت، شد مرده ابد
وآنکه آگه بود از آن صاحب قران
دل ندادش که زند زخم گران
نیم دانش، دست او را بسته کرد
جان ببرد، الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحه ها از خانه شان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کای دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو، گر تن مردم بدی؟
چون تن مردم ز خنجر گم شدی؟
با خودی، با بیخودی دوچار زد
با خود اندر دیده خود خار زد
ای زده بر بیخودان تو ذو الفقار
بر تن خود میزنی آن، هوش دار
زآنکه بیخود فانی است و ایمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است

Share