در بحر تو ز کشتی بی دست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
از رقص گفتم، رقص ناب، که پرسید: یک دست جام باده و یک دست زلف(جعد) یار/رقصی چنان میانه میدانم آرزوست؛ یعنی چه؟
گفتم از لامکان عشق سخن می سراید، تا ما در چه مکان باشیم معنا از معنا متفاوت است.معنای سخن عشق در در این جایگاه تا پایگاه او در هزار چرخ معنا می چرخد.باید قدم در راه نهاده، سروده اش را بشنوی، منزل به منزل معنایی نو می دهد.
خواجه کدامین عدم است این بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
در آن رقص که من شرح کردم باده آن است که جهان اندیشه و اندیشه جهان را فرو می ریزد. باید که جام باده در دست باشد تا آن لحظه که اندیشه قصد شبیخون دارد به جرعه های پیاپی دفعش کنی.جادوی این جام است که مدام که در رقصی تهی نمی گردد.
اما دست آن است که از سر بازش نشناسی.آن می کند که خود می خواهد چنان که نخواهی دانست جام میدهد یا می گیرد،جام در این دست است یا دسته زلف یار.
گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بی دم و دستان تواما زلف یار که مجعد است و پیچ در پبچ و تار تا صبح صورت دوست. در این رقص، اول پدیده پدیدار، سیاهی حاصل از خاموشی اندیشه است.ما هستی پیرامون خویش را به تفسیرهای اندیشه از محسوسات تداوم می بخشیم.آنجا که این تداوم منقطع می گردد سیاهی تداوم می یابد که ناشناخته است و مشکوک که آیا رو به صورت دوست دارد یا بیراهی در ظلالت است.ناشناخته و شک هر دو آفرینندگان ترسند. (از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود!)
در آن سرگردان میچرخی و مجعدش می خوانی. چه بسیار که در این جعد مشکین هنوز سرگردان صبح صورت دوست می گردند.
و میانه میدان یعنی جایی که زندان نیست که خود آمده ای که گوی باشی در گردش. خود آمده ای که بیخود باشی، که شهره شهر باشی ،که سر از دست نشناسی.آمده ای که هرچه بادا باد!
زهی میدان زهی مردان همه در جان خود شادان
سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان
غلامرضا رشیدی
تیر۸۸
پی نوشت:
همه ی اشعار متن از مولاناست.
ما میوه های خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی زیرا تو می پزانی