گفت نرو تا آنجا، در مرز نور میرسی به تاریکی! به کفر می کِشد تو را به این مسلمانی!
گفتم دوست دارم کفر و مسلمانی را، این قبض و بسطش را «والله یقبض و یبسط» و از او به سوی اوییم ناگزیر!
بده بستانی داریم در این اوج و حضیض!
ندیدی منصور را در بازی تاب و طناب از انالحق میرفت تا هیچ ِ هیچ ناب، دوست دارم این بازی رهایی را!
دوست دارم این تاب بازی بکر را، این معلق بودنِ بی تعلق را دوست دارم.
ندیدی در عمل تو خود چگونه با من یک شدی و اکنون دوباره جدایی.
این گفتگو که در حضیص حرف است، نه آیا وام دار آن اوجِ یکی شدن در عمل است؟
گفت از کبر گفتی و از حقارت در آن بدرود پس از یکی شدن، در فراز بودی بگاهی که پایت در بند بود یا در فرود؟
گفتم تو خود با من بودی! من آن صیادم که بگاه شکار، چنان به نقش صید فرو می رود که او که به شکارش می آید حقیرش می پندارد و پای در دام می نهد.
اما در کبر نمی شناسی مگر که ما خود غرقه بودیم زمانی در آن و اکبری دست ما را گرفت به عنایت. خود را به گیجی زده ایم در این مستی. همه عاشقی دیدیم این بار، از او که در شکارگاه بکر تفریح می کرد و غره و غافل بود از خطر! از کبر گفتیم تا اکبری به غیرت، دوباره دستی دراز کند به عنایت، مکر نکردیم والله، که بده بستانی بود با او که خیر الماکرین است و بحمدش از شر دیو در امانیم و خیرِ نیکو به لطفش مغروق مان ساخته نه مغرور.
هشدار دادیم که در شکار ناب چنان نشود که او که همراه ماست، حالش چنان شود که در شرحش قلم در اشک غوطه ور شود. که خدای ما، خدای قبض و بسط است و به قول مولانا یک لحظه اش پر می دهد و لحظه ای دیگر لنگر!
غلامرضا رشیدی
دی۸۸
پی نوشتی از مولانا
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام
امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام
من خود کجا ترسم ازو شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده ام
از کاسهء استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده ام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یکبار زاید آدمی من بارها زاییده ام
چندانک خواهی در نگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده ای من صد صفت گردیده ام
در دیدۀ من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس خیزیده ام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام
پوسیده ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده ام
نی نی چو باز ممتحن بر دوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبها پوشیده ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا درین دام نزه من زهرها نوشیده ام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده ام
عین ترا حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده ام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زانسان که من بوییده ام
هر غوره ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی لذتی در خویشتن چغریده ام!