گفت اسماعیلت را به قربانگاه فرستادم، ابراهیمم شدی!
گفتم در این بُن چاه!؟
گفت ای یوسف چاهی، عزیز مصرت خواهم کرد!
گفتم به چاه کشاندی ام که..!؟
گفت قد کرمنا که بازار برده فروشان تو را انتظار می کشد!
از چاه بخل برادران تو را کشیدم به چاهی که خریداری بر آن خواهد گذشت.
ارزان فروختند تو را!
مشتری اما منم!
گفتم در بازار برده فروشان دوباره و دوباره ها مرا خواهند فروخت/خرید!
گفت در نهایت مشتری منم، آنجا که بانگ من یزید عشق برآید.
چنان گران بخرم که دست رد بزنی، هزاران زلیخای مصری را، که خزائن غیب را مالکم.
گفت اسماعیل که به مذبح می رفت، قربانی را من فرستادم.
گفتم برادرانم سخت خون ریز می نمودند!
گفت آن را که خونش بر پیرهن توست، من فرستادم!
گفتم چه مصداقی!؟ برادرانم کجا!؟ ابراهیم امام کجا!؟ تاریخ کجا!؟
گفت تا هستی هست این رسم هر لحظه به تکرار است! یکی اسماعیل را به قربانگاه می برد، یکی جان برادر را.
قربانی را اما من می فرستم!
اسماعیلت را به قربانگاه ببر، ابراهیمم شو!!
غلامرضا رشیدی
تیر ۸۸
پی نوشت:
دارم تمام تلاشم را میکنم که به تهران برنگردم. گویی اما بر گره هایی دمیده می شود تا مسحور این شهر بمانم. حسی خاص دارم به این شهر که پیش تر نوشته ام. (بار خدایا آنگاه که دست ترمیم می کشی به عدل، ما را در گروه زیان کاران مشمار)
در یکی از شهرهای تابع اصفهان هستم. دسترسی ام به اینترنت محدود است. شرایط که مهیا شود، نوشتن را ادامه خواهم داد. از تمام دوستان که با ایمیل ها و اظهارات پر مهرشان بر من منت نهاده و احوال پرسیده اند، سپاسگزارم.