گفت سالکی دیدم بر هوا می رفت!
اشاره کردم، فرود آمد!
گفتم چگونه بر هوا میروی!؟
گفت بدانسان که فرود آمدم!
گفتم چگونه فرود آمدی!؟
گفت خواندی مرا، فرود آمدم! پیش از تو پروانه ای مرا خواند، به پرواز آمدم!
گفتم کدام استاد تو را چنین آموخت؟
گفت تسلیم اویم، هر لحظه مرا استادی دیگر است. نو به نو!
گفتم چگونه ای در پرواز!؟
گفت در تعادل!
گفتم تعادل یعنی چه؟
گفت تعادل آن است که به آن زنده ای!
گفتم چگونه زنده ام؟
گفت به جمع اضداد!
گفتم اضداد یعنی چه؟
گفت یعنی دو سر یک رشته!
گفتم رشته یعنی چه؟
گفت هر رشته یک تجلی است!
گفتم مثال بزن.
گفت آگاهی یک رشته است!
گفتم اضداد آن کدام است؟
گفت آگاهی ناب و ناآگاهی ناب!
گفتم نا آگاهی ، چگونه ناب است!؟
گفت از جنس آگاهی است.
گفتم این جملات را به چه مستند می کنی!؟
گفت لحظه ای پیشتر نمی دانستنم اینها را!!
از دیدن تو این کلمات در من جوشید. استاد من شدی در این لحظه!!
گفتم با این آموخته ها چه می کنی؟
گفت عمل می می کنم!
گفتم عمل یعنی چه؟
گفت یعنی شکار بکر چنان که نتوانی وصف اش کنی!
گفتم نشانم بده!
گفت نشانی می دهم!
مترصد یک فرصت باش!
گفتم چگونه فرصتی؟
گفت چیزی بی سبب که تو را به وجد می آورد، نا خودآگاه!
گفتم چه چیزی؟
گفت نسیمی بیگاه، ناله ی سازی موزون…
گفتم چه کنم با آنها!؟
گفت ابتدا صدا می آید! صدا را گوش کن!
گوش کن! می شنوی!؟
گفتم شنیدن !!
هیچ نگفت و پرّان شد و رفت!!
غلامرضا رشیدی
اردیبهشت۸۹
پی نوشت:
چه کسی بود صدا زد سهراب!
آشنا بود صدا، مثل هوا با تن برگ!
او که مطهر نیست با همه چیز غریبه است. برو آشنا شو!