-
سالیانی ست که من خاموشم. ایا آین خاموشی مرا فرهیخته کرده است و یا شعله ای شده در نیستان باور های من؟ اکنون که این کلمات را می نویسم مستی بر من غلبه کرده است و امواج دریا با صدایی بی بدیل هر لحظه ساحل شنی باور های مرا از نو می شوید. شب است…
-
سالک سوگند خورد به بادهای رونده و ابرهای زاینده که روح قطره ای از دریای آگاهی است که هویتی مستقل دارد. قابل انفکاک از دریا و قابل گم شدن درآن و قابل اتصال با قطره های دیگر است. سالک پیشتر جایی از آگاهی گفته بود و اینکه تجمیع آگاهی منجر به جان می شود. تجمیع…
-
سالک گفت چون خواندن آموختم، قرآن خواندم و سپس فاصله افتاد میان من و کتاب در نوجوانی و هر بار که رفتم تا کلمه ای بخوانم کار بر من سخت شد و نشد که نشد که نشد. نوبهار نوجوانی ها نگذشته بود که هوایی هوای آسمان شدم. سرک میکشیدم به کتاب آسمان و دری…
-
سالک گفت روزی دانستم که مدفون در سیاهی جهل ام و از این سیاهی سر به در نمی شد کرد الا به دانستن. مدفون بودم در سیاهچالی ومعلق میان بودن و نبودن و دست آویزم در میان افکاری بود مورثی که ظن به صحت آنها داشتم. افسوس که این میراث مرا از آن تاریکی بیرون…
-
سالک گفت ما در سرزمین های میانه بودیم جایی که مردمان خون یکدیگر میریختند. جایی که بر خط مستقیم خطی منحنی مماس بود.خطی مستقیم و انحنایی مماس بر آن و ما خط منحنی را برگزیدیم. سالک گفت مرگ سایه ای بود همراه ما، انتهایی بود که ما ابتدای آن را نمی دانستیم، مهلتی بود محدود…
-
امام امت ابراهیم شدم در بن چاهی، یوسف شدم در گذر از آتش دستان زلیخایی، کلمه ای شدم مقدس، کلیم شدم مسیحایی، موسی شدم، بشارت مریم شدم به تنهایی، فقیه شهر را بگویید فقیها کجایی!؟ سالک گفت فقیه شهر را بگویید من مست دائم ام، حکم نمازم چگونه است؟ بگوییدش چیزی نخورده ام، چیزی شنیده…
-
سالک گفت سالیانی بود در حالم حالتی در قبض و بسط بود «والله یقبض و یبسط». آشفته ی آشوبی می شدم که نه شرحی داشت نه پایانی و در آنی چیزی می شد دیگر و دیگری می شد دیگرتر و گم می شدم، در خودم، در خدایا، در خوبی، در خیر، در خلوت، در خلوص…
-
سالک گفت از نور گفتم و تاریکی آن را بلعید. در نور عطشی دیدم برای تاریکی و در غلظت تاریکی عطشی بی بدیل برای بلعیدن نور. سالک گفت در فلسفه ای از نور در مبدا مختصات، نور نشسته بود و هرچه از مبدا دورتر شدم پرده هایی بر نور کشیده شد و هویتی…
-
سالک گفت همه عمر کلماتی می شنیدم چنان که دیگران می شنیدند تا آن گاه که کلمه ای شنیدم که همه شنیده ها غرق در آن است. سالک گفت ذکری هست که از نَفَسی بر خواسته است. همه ی هستی پدید آمده از آن نفس و آن ذکر است. سالک گفت گروهی می بینند و…
-
سالک گفت جایی بودم نه خواب و نه بیدار فی جنات تجری من تحتها الانهار! شبِ قدری بود که مقدارش در حرف نمی آید. واژه ای از نور می دیدم و شوق امان از قرارم ربوده بود. ندانستم که چه شد، چه گذشت و با من چه کرد. ندانستم علت بودم یا…
-
گفتم قدم بردار تا پا جای پای تو بگذارم! گفت جای پا تو را تا آتش خواهد برد بی هیچ شک! گفتم نفس که می کشی زنده می شوم، به کلمه ای ابراهیمم می شوی، از ماه و ستاره چشم برمی بندم تبر بدست، به کلماتی دیگر غرقم میکنی در گرداب نوحی در…
-
سالک گفت شب بود و خلوت انارهای آویخته به شاخه ها و شراب بود و ما خراب بودیم در سرزمین های میانه آنجا که دو نیرو از دو قطب مخالف چرخ هستی را می چرخاندند. مردمانی دیدم که خسته جان می باختند در پی قطبی از آن سوی دگر. سالک گفت فردای فریب را…
-
سالک گفت من در شکارگاه بودم. صدا را شنیدم، در عصر موسی. بال هایم رستند. آتشی فرستاد از دوزخ. بالهایم سوختند هزار باره. من صدا را شنیدم. بامن صدا چنان کرد که بی پروا پریدم، بی بال. بال های رستند نو، در بی پروایی پرواز. آتش فرستاد از دوزخ. من سوختم. بال ها ماندند.…
-
گفتم با من از حکمت بگو! گفت حکمت فصل الخطاب است در شناخت راستی و درستی از دروغ . آنگاه که ذکر تو را ذاکر و حمد تو را حلال کرد، تزکیه در تو چراغ حکمت را خواهد افروخت. او که منزه تر است، چراغ اش روشن تر است. گفتم کو ذکری که مرا ذاکر…
-
گفت آدمی را قلبی ست و قالبی. گروهی به قلب های آراسته از قاب قالب رستند. گروهی دیگر قالب آراستند و از قلب هیچ ندانستند. گروهی به قلبهای آراسته، آیین شان یکی شد. گروهی به هفتاد و دو علت.هفتاد هزار سال عبادت و آیین شان مطرود شد و شد هفتادهزار قالب مغلوب آراسته. گروهی…
-
خود را یافتم در ناکجای وحشت، در تنهایی و تاریکی! تدبیر من چه بود؟ می دانستم یا نمی دانستم؟ بمانم! در کجا!؟ بروم! به کدامین سو!؟ آیا از عالمان بی عمل بودم یا از عاملان بی علم؟ به تحقیق که از عالمان نبودم، که به خود چیزی نمی دانستم. پس آیا عاملی بودم بی علم؟…
-
سالک گفت شبی آتش افروخته در نور نشسته بود در خلوتی بکر در سکوت! گفت در دلت اشتیاق هست؟ گفتم هست! گفت این شوق از کجاست!؟ گفتم تو در دلم نشانده ای با کلمات. پیش از تو در خیالم حتی نمی آمد که چنین شعله ی شوقی تنها و تنها با کلمات، اینچنین برجانم…
-
گفتم شیاطین از اعماق تاریکی ها به در شده اند! گفت شایدی دیگر اینکه تو در عمق تاریکی فرو رفته ای! گفتم میدانی از چه سخن می گویم، جسارت و بی پروایی آنان حیرانم کرده! گفت جهان رو به روشنایی ست! گفتم در این تاریکی موهوم چه می کنیم!؟ گفت بر مدار دایره…
-
سپاس خدای را که به آدمی فرصت آموختن داد و در این فرصت عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ (به او آموخت آنچه را نمی دانست). به آدمی فرصت بیان داد تا او را بخواند به الاسماء الحسنی و در لکنت آدمی در بیان، به گوش دل او زمزمه کرد وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء کُلَّهَا و هر…
-
گفتم تا کجا رفتی در طریق سیر؟ گفت تا ناکجا! گفتم با من از کجایی نا کجا بگو! گفت چو عقل و جان نادیدنی ست! گفتم چه دیدی در نا کجا!؟ گفت نا گفتنی ست! گفتم بگو! گفت در چرخه عقل و ادراک، آنجا که حس آدمی حلال می شود، عقل در دایره…
-
سالک گفت روزی بر سفره ی منعمی طعمی چشیدم که هیچ در همه عمرم نچشیده بودم. پرسیدم که چه بود این که چنین جان مرا تازه کرد!؟ گفت سهم تو بود از شکار من! شهر من شهره بود به شکارچیان مشهورش! مردانی که به تیر حروف، شیران مخوف را مسحور میکردند. در چنین…
-
سالک گفت شکارچی چنان قهار بود که سحرم می کرد در رقص شکار! بی بدیل و تنها بود در شکار! گمان بردم که به آنچه او می کند، می شود پا جای پای او گذاشت در رقصی بکر! تن به شکار کشیدم به تنهایی! دمی مانده بود تا شکار کفتار شوم! شکارچی رسید…
-
گفتم یاد خدا می کنم، دلم آرام نمی شود! گفت یا دلت دل نیست یا خدایت خدا! گفتم تن به در می کوبم و نمی گشاید! گفت یا آنسوی در کسی نیست یا کسی نیستی که بر تو در بگشایند! شایدی دیگر اینکه گویا در وهمی بر دری وهمی میکوبی حال آنکه در حال…
-
گفتم دوری می کنی از من، رها می کنی مرا در تنهایی! گفت طریق معرفت طریق تنهایی ست! گفتم دست یار با جمع است و جمعیت یکدل گویی در نمازند به جماعت! گفت در نماز جماعت جمع رو به اویند او رو به جمعیت! گفتم پس حکایت تنهایی چیست؟ گفت نزدیکتر از حبل الورید، چنان…
-
گفتم در بودن تو، طنینی هست اینجا که سرخوشم می کند! گفت شب کوهستان و ماه و صدای رود، ساحرانی قهارند! گفتم شبان بسیاری را سپری کرده ام، با تو و بی تو! با تو اما رود و کوهستان را طنینی دگر است. با من صادق باش در این خلوت بکر شبانه! گفت من طربم!…
-
پناه می برم به خدا از شیطان رانده شده! سالک گفت پیش از مسلمانی، نام شیطان را شنیده بودم. به گمانم که هیچ نبود یا وهمی بود نه در خور اندیشه و عمل! بهانه ی آدمی بود در گمراهی اما نه چنان بهادار که بهانه ای باشد برای اندیشیدن! گمانم بر این بود که وهم…
-
گفت در آن شب سرد زمستان کوهستان گرگی در پی شکار من بود! برف دیوانه وار می بارید. باد دیوانه وار می چرخید، تن پوشم نیمه خیس بود و دلم می ترسید. گرگ با فاصله ای اندک قدم به قدم وجود مرا می خواند! زوال مرا انتظار می کشید. گاهی رو به باد و پشت…
-
گفتم ای صاحب کرامت، مرا کرامتی بیاموز! گفت کرامت بر دو گونه است، یکی آنکه در عالم خیال از خود می فروشد و یکی آنکه در عالم خیال، خیال گشته است. گفتم حلالِ خیال نیستم هنوز! گفت کرامات را مراتبی هست در شان سالک، کجایی تو!؟ گفتم بهتر از آن که می شناسی نیستم. دست…
-
گفتم عمریست خیالی در خیالی،خیال می کند. من در خیال که رسته ام که اینچنین خیال در خیالم می روید؟ گفت خود گفتی و پاسخ گفتی، مگر مدرسه ی توحید تو را به درس اسماء نخواند؟ گفتم خواند! گفت در آن درس چه آموختی؟ گفتم عدل را دانستم. گفت دیگر چه؟ گفتم کلمه را و…
-
خوار و خموده بودم در بی راه! گفت چگونه ای!؟ گفتم خمارم! گفت شرابت می دهم بنوش! نوشیدم، سرمست شدم، بی سر و پا، گمراه شدم در مستی! گفت چگونه ای!؟ گفتم سر از پا نمی شناسم! در راهم، در بی راهم، نمی دانم! نمی یابم خودم را! گفت در خماری در بی راهی!…
-
سالکانی دیدم که ریاضت می کشیدند سخت! گفتم درد نمی کشند آیا؟ گفت ریاضت می کشند. مانده تا پا در وادی درد بگذارند! گفتم بیشتر بگو! گفت هیچ آیا در عرصه ی شهود به درد نگریسته ای؟ گفتم آری. گفت چه دیدی؟ گفتم از آسمان تکرر حمد دیدم! گفت در نهایت چه بود؟ گفتم حمدی…
-
گفت به تماشا بنشین اینک که حس در تو حلال است. گفتم چگونه باور کنم حلالی حس را!؟ گفت چنانی که به شنیدن می بینی و به دیدن می شنونی، حس حلال یعنی گذر از مرز احساس. یعنی دیدن بدون چشم، شنیدن بی گوش، بی آنکه حتی صدایی برخیزد. گفتم بی خود می شوم در…
-
گفتم با من از ذکر گفتی در قامت الف، از الف بگو بر سینه ی ذاکر! گفت غیر او هیچ نبود و نیست. گفت و شنید خود را. ذاکر او، شنیدار نیز هم او بود. ذکر شد، هر آنچه فرصت تجلی یافت، چنین شد که هر آنچه در آسمانها و زمین است ذاکر است.…
-
گفتم با من از ذکر بگو! گفت ذکر ابتدایِ انا و انتهای انزلناست، ابتدایِ انا و انتهای اناست، ابتدایِ انزلنا و انتهای انزلناست. گفت ذکر، ابتدایِ ابتداست، الف است در الف و لام و میم، ابتدای الله و ابتدای طریق سیر است. گفت ذکر را فرستاده و آن را ضامن است، فرستاد در انزلنا و…
-
از هفت شهر عشق گفتم در فاصله ی بین دم و بازدم در شکار نخجیر. از رقص گفتم، از بال های رقصان و آویخته به هیچ. از باد گفتم در نفحات در آن دم و بازدم، بگاهی که می رقصاند بال ها را مستانه و سوگند یاد کردم به بادهای رونده و نفحات ناب! گفتم،…
-
گفت اسماعیلت را به قربانگاه فرستادم، ابراهیمم شدی! گفتم در این بُن چاه!؟ گفت ای یوسف چاهی، عزیز مصرت خواهم کرد! گفتم به چاه کشاندی ام که..!؟ گفت قد کرمنا که بازار برده فروشان تو را انتظار می کشد! از چاه بخل برادران تو را کشیدم به چاهی که خریداری بر آن خواهد گذشت.…
-
آه امشب عطر گیسوی تو باز بیخودم کرد و کشیدم در نماز سر نهادم بر سر مهر زمان در میان آیه های لامکان قطره ی اشکی چو سیل ام می ربود قطره را می برد و دریا می نمود از شکن در موج دریا تا شکن در زلف یار بیقرار و بیقرار و…
-
گفتم با منِ بیمار از طبیب بگو! گفت طبیب آن حبیب است که اسمش دوا و ذکرش شفا است. گفتم مردمانی پیشه در طبابت دارند، چگونه دیده ای آنها را در پبشه ی خویش؟ گفت در همه هستی جز طبابت، پیشه ای نیست. گفتم چگونه!؟ گفت از این سه گونه اند در…
-
گفتم سرچشمه صفات را گم کرده ام! گفت خود را بیاب که گمشده ای! گفتم ناتوان شدم از گشتن بسیار، یاری کن مرا ای یار! گفت چه کنم باتو؟ گفتم با من از صفات بگو. گفت از کدام سو؟ گفتم از سوی بنده گی. گفت صفات از سوی خدایی، تجلیاتی نامحدوداند! گفتم از سوی بنده…
-
تنم درد گرفته بود. میگفت شما شهری شده اید. کوهستان جای شما نیست! می گفت بچه های اینجا، پا به پای بز ها بالا می روند. وقتی می گفت “بز” باید می دیدی که بز در کوهستان یعنی چه!؟ گفتم چند روز طول می کشد تا این تن ما دوباره تن شود!؟ گفت…
-
گفت سالکی دیدم بر هوا می رفت! اشاره کردم، فرود آمد! گفتم چگونه بر هوا میروی!؟ گفت بدانسان که فرود آمدم! گفتم چگونه فرود آمدی!؟ گفت خواندی مرا، فرود آمدم! پیش از تو پروانه ای مرا خواند، به پرواز آمدم! گفتم کدام استاد تو را چنین آموخت؟ گفت تسلیم اویم، هر لحظه…
-
در مورد آنچه درباره باد آمده، به گمانم تلاشم بیهوده بود برای نوشتن! به دلیل شرایط طی شده در چند ماه گذشته، در من دوباره آن کفر جوشید که ره به سوی تسلیم دارد. خواستم پیشکش کنم اگر صاحب دلی در رخت طلب بر من گذر کند، و به گمانم که چنین نوشتم، اما…
-
گفتم شوری در سرم برپاست! بی تابم! عجیب بی تابم در این راه که می بری مرا! گفت بادی دره ای را می کاود. شادمان باش! گفتم کدام باد!؟ گفت وَالذَّارِیَاتِ ذَرْواً گفتم که آنان را فرستاده؟ گفت کسیکه بادها را پیشاپیش رحمتش می فرستد (وَهُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ اعراف/ ۵۷)…
-
اواخر دهه شصت بود.استادی داشتم که از او زبان انگلیسی می آموختم. آن موقع کمی بیشتر از ۵۰ سال سن داشت. بسیار سرزنده و با تجربه بود. گاهی با هم کوه می رفتیم. حکایت ها داشت برای گفتن از تجربیاتی که حاصل یک نیمه عمراش در مسافرت در کشور های مختلف بود. بسیار سفر…
-
همراه ایل بودیم. شب بود. آسمان بی نهایت ستاره داشت. آتشی داشتیم که گاه باد در آن چرخی می زد. روی تکه سنگی نشسته بود. فنجان چای را بدستش دادم. پرسیدم شهود یعنی چه؟ گفت در ایل همه همراه هم هستند. با هم می روند و با هم می مانند. در آن میان به…
-
گفتم معرفتی که در درمان جسم من به گِل مانده، چاره ساز روح من نخواهد بود. گفت کدام طبیب چاره کرده درد تو را!؟ گفتم انتظار از توست که سخن از چاره های روح آدمی بر زبان داری! آنگاه که از فربه شدن گفتی، روح مرا می گفتی یا جسم مرا!؟ در کلام تو اگر…
-
گفتم ای شنیدار، پیش تر از راز در دایره ی گردون گفتی، راز دگر بگو از این حکایت دایره اندر دایره. گفت حکایتی سخت غریب است! گفتم رفیقانه بگو! گفت از فهم و وهم بدور است. چنان میگویم که قابل شنیدن است، نه چنان که دیده ام. گفتم چنان بگو که بر بادم…
-
حدود یک سال از شروع این وبلاگ گذشته است. دوبار آن را به قصد پایان ترک کرده، که بار از طاقت مسکینم فزون گشته بود و دوباره برگشته ام. خرده دانشی دارم در درمانگری خویش، لیک بیش از نیمی از سال گذشته را بیمار بوده ام. دیروز بر حسب عیادت دوستی آشنا…
-
نقطه ابتدای ابتداست و انتهای انتها. نقطه راز بودن است. هر که نقطه را بداند همه چیز می داند. هر که نداند فقط نقطه ای را از دست داده است. همین و بس. غلامرضا رشیدی فروردین ۸۸
-
در عالم معنا، آنجا که حس حلال و لال است. شنیدن ، چشم به دیدن می گشاید. شنیدن حس برتر می شود تا راز گشوده شود که چرا سمیع قبل از بصیر می نشیند. هرگز با کلمات بازی نکرده است، هرگز! گفتم از شنیدن بگو، بگو و بگو و بیشتر بگو! گفت فرق…
-
حدود ساعت ده شب، زنگ موبایل و اسد عزیز که از آن سوی خط سال نو را تبریک می گوید. می پرسد کجایی؟ و پاسخ من که تهران نیستم تا در کنارش باشم. افسوس می خورد که نیستم تا در کنار او باشم. می گوید که قرار است به دیدن عباس عزیز، دوست…
-
از بهاران کى شود سر سبز سنگ خاک شو تا گل برویى رنگ رنگ سالها تو سنگ بودى دل خراش آزمون را یک زمانى خاک باش نرم مرمک می رسد اینک بهار… بهترین شاد باش ها یش شادمانتان دارد. بر آن بودم تا در باب شنیدن ؛ گفتگو را ادامه دهم اما…
-
گفتم با من از شنیدن بگو! گفت تو بگو! گفتم لالم در گفتن. گفت لالی از آن رو که شنیدن نمی دانی! کر مادر زاد، لال مانَد که بی شنیدن کی به زبان خواهد آمد!؟ کَر نبودی به یکباره می دانستی ام، بی آنکه گفتگو کنی! عطش داری به شنیدن اما شنیدن…
-
گفتم با تو از عشق خواهم گفت و… گفت “میشه قبل از صحبت بریم یه پیتزا بخوریم! من عاشق پیتزام” گفتم یادش بخیر مجنون، عاشق لیلا بود! چه کردیم ما با کلمات! می گفت واژه باید خودِ ابر، خودِ باران باشد! *** سالکی دیدم که بسیار می دانست! گفتم…
-
گفتم این خواب های غریب چیست که می بینم؟ گفت زمزمه های بیداریست اینها!! گفتم گاه می ترسانند مرا، گاه به وجد می آورندم. گفت جنگ را مردان جنگی باید! تو را در خواب جنگاوری می آموزد! گفتم چرا در خواب؟ گفت فربه نیستی!! در بیداری تو را طاقتِ راز شنیدن نیست. در…
-
گفت با تو از آگاهی گفتم و از ادراک در کوزه و از ادراک در حس، از کژ و مژ گفتم و از حال حلال، از عقل گفتم و مرز های محدود به آن، اما براستی حکایت حس و ادراک و عقل چیست؟ منتهای ادراک کجاست؟ منتهای عقل کجاست؟ آیا منتهای عقل جنون…
-
بوی تو مستم می کند، گل شب بو می ترسم نزدیک ات شوم می ترسم نزدیک تر بیاییم، حس بویایی ام مسخ شود. می ترسم نزدیک ات شوم. می ترسم دستم برسد، بچینم ات از روی مستی! بهتر است نزدیک ات نیایم. بهتر است هی سرک نکشم برای دیدنت! بهتر است چشم هایم…
-
رضا طیبی عزیز در غوغای زنجره به زیبایی می گوید: شش ساله بودم. روزی از روزهای بسیار گرم و رطوبتی مرداد ماه بود. بعد ظهر آن روز همه از خستگی کار در حال استراحت و تجدید قوا بودند. مدتها بود که صدایی پیوسته و بدون وقفه، در دور دست ها از میان…
-
سالک بیچاره چه می دانست شراب چیست! در کیسه هیچ نداشت که خرج شراب کند. یکی او را رمزی آموخت به لا اله که بر در میخانه که می روی، بگو ساقی مرا خوانده است! می گفت و بی بهانه وارد می شد! … بی بهانه گفت روزی نقبی دیدم در میخانه،…
-
گفتم چقدر دلتنگ شنیدنت می شوم! بیا و بگو! بیا و از عقل بگو، نگو! از ادراک در کوزه بگو! از هرچه دلت می خواهد بگو! فقط بگو که خوب شناختی مرا در عمل که دیوانه وار تشنه ی گفتگویم! گفت این که میگویی بیا، قل تعالوا را مگر نشنیده ای!؟ رها کن…
-
گفتم با من از ادراک در کوزه گفتی، از سالکانی که بر ادراک خویش مسلط بودند، بی آنکه پای عقل در میان باشد. چیست این رابطه ی عقل با ادراک؟ چرا با من از عقل سخن نمی گویی؟ آیا آن را منکری که مرا در جدال با ادراک کشانده ای و نشانده ای؟ گفت…
-
گفتم رسم ادب چگونه بر آورم در برابر معشوق؟ گفت به حمد! گفتم وعده دیدار کجا بگذارم سزاوارتر است؟ گفت در حضوری! همواره! (از حال حمد، معدوم شو از مد ستایش تا خَم دال!) گفتم چه بگویم؟ گفت غیر حمد هیچ، تا بگویدت که بگویی! گفتم چه خواهد گفت؟ گفت همواره می گوید!…
-
گفتم این عاشقی ما را کشت. دردم به این گفتگو چاره نمی گردد که دچارم کرده ای، بیچاره! کجا مانده تا نگشته باشم! کجا!؟ مرحمتی کن مرا به دیدن رویت که مدهوش شوم در این چاره ی ناچار خویش. گفت چشم سر، یارای دیدار من نیست! … به شیوه و شیون چنان دلبری کردم…
-
گفتم از گفتگو می گریزی؟ گفت هر لحظه در حالی نو ام. در دمی نَفَسم آتش است، سخن بگوییم، می سوزانمت. پرهیز می کنم به خاموشی. اینک اما در حرف مقیمم به مستی. بگو تا بگویمت! گفتم عارفانی از هفت وادی سخن رانده اند. از رستگاری! از سفر گفته اند. از ابتدا به انتها. از…
-
گفتم مستم می کند شنیدنت! مجنونم می کنی! جور دیگری تو، چگونه ای؟ گفت هشدار که گمراه می شوی! در من شراب کهنه ای هست که مست می کند تو را. تو اما عاشق جام می شوی، نشو!! گفت از شهد وجود و شهد در وجود، گفته ام تو را. این سنگ را…
-
در شکارگاه دیدمش مشتاق بود. گفتم چه میکنی اینجا؟ گفت اینجا هستم تا بیاموزم رسوم شکار را. گفتم در تو شوق می بینم! گفت بسیار مشتاقم. گفتم اشتیاق را به آموختن رسوم شکار مسوزان! حیف است! این شوق تورا می برد تا آنجا که پَر فرشته، پر نمی کشد! گفت ندانسته پا به…
-
گفتم متناقض میگویی از ادراک و متناقض میگویی از آگاهی! گفت در موعد های متناقض با من همکلام میشوی! در آگاهی ناب از ادراک جور دیگر میگویم و در ادراک از آگاهی ناب جور دیگر. گفتم در موعدی که از هر دو جدا باشی چگونه میگویی؟ گفت جدایی در کار نیست! گفتم سرگردانم در این…
-
وارد شدم، سلام کردم. پاسخ داد. نگاهم نمی کرد اما! جورر خاصی بود. برایم قابل وصف نیست. گفت بگو. گفتم برای شنیدن آمدم. آمدم به دیدنت چشمم روشن شود. گفت کوری تو، کدام چشمت روشن شود!؟ تو یک مزدور ِ رذلی، هیچ چیز تو مال خودت نیست. برخیز و دور شو! برو به دادِ…
-
گفت فلانی در میان این همه آهن و فولاد با احساست چه میکنی؟ لبخند می زنم که حکایت ما حکایت کویر و گل سرخ است. حکایت قمصر و گلاب ناب! دیارانی که غرق بارانند، کو عطر ناب گلابشان!؟ کویر و گل و گلاب ناب! باید رفت و دید و بویید تا باور کرد.…
-
گفت نرو تا آنجا، در مرز نور میرسی به تاریکی! به کفر می کِشد تو را به این مسلمانی! گفتم دوست دارم کفر و مسلمانی را، این قبض و بسطش را «والله یقبض و یبسط» و از او به سوی اوییم ناگزیر! بده بستانی داریم در این اوج و حضیض! ندیدی منصور را…
-
گفتم با من از عمل بگو! گفت عمل در وادی گفتگو نیست! گفتم من تشنه عملم کجا لب بر آب زنم؟ گفت تشنه گفتگویی تو، آمده ای که بشنوی. اگر هیچ نگویم تشنه می مانی و اگر سخن بگویم، عطش تو فرو می نشیند. این خود سند است بر آنچه گفتم. …
-
گفتم از فریب بگو! گفت آن جام زهر است که چون دست دراز میکنی در چشم ساقی رخ می نمایاند! و دست پس می کشی. و ساقی رانده می شود. گفتم از فریبی خوب بگو! گفت آن جام زهر است که از دست ساقی آشنا می گیری. او که همواره شرابت داده، زهرت…
-
گفت منتصب به شمس تبریز است که گفت منصور را هنوز روح تمام جمال ننموده بود و گر نه انالحق چگونه گوید؟ حق کجا و انا کجا!؟ گفتم گوش و چشم تا پای دیوار داری. ندا از پس دیوار می آید گمان داری که دیوار چگونه سخن گوید.خیال تو هیچ تا پس دیوار راه نمی…
-
گفت بر پیمان سه شرط نهاد. نخست آنکه تسلیم می خواست مرا، دیگر آنکه غیور باشم بر شرط نخست به پشتوانه او و سوم آنکه بر آن وسوسه که مرا از دو شرط پیش باز می دارد، مجاهده کنم. گفتم برخی دعوی هدایت دارند بی شرط که خود را واسطه می دانند که…
-
گفتم این فرزانگی در کدام مکتب هدیه ات کرده اند؟ گفت از گذری گذشتم. بر من نفخه ای دمید، بینا شدم بی بدیل، شولای شب برچید، شنیدارم کرد بی دلیل. گفتم نشان آن گذر چگونه نشانت دادند؟ گفت تسلیم خود نبودم، بیخودی مرا برد تا آنجا. گفتم عمری تسلیم مانده در…
-
از شکار نخجیر گفتم و از بال های سوخته تا هیچ. از مرگ در فاصله ی یک دم و بازدم. از سازی گفتم که هر که نواخت و شنید، هیچ شد، هیچ. از گذر آهوان گفتم. از جای پا. از آنجا که گفت جای پا را رها کن شکارچی! بوی نافه کجا و جای…
-
فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَالرَّسُولِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِکَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً (نساء ۵۹) ایران، ای سرزمینِ مردمانِ مرد از فصل سبز بگو در این زمهریر سرد ای سرزمین کوه ها، کاوه ها الوند من، ای چیره بر دیو کامه ها ای سرزمین یاد هایِ یادگار…
-
گفت آیا شکستنی تر از سکوت چیزی هست؟ گفتم در اعماق شب، چو درها همه بر اغیار ببندی به قفل، دری خواهی یافت رو به دوست و قفلی بر آن که با سکوت می شکند. غلامرضا رشیدی دی ۸۸ ** *** لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده می شد…
-
گفتم نگرانم! گفت در آن چه وعده شده هیچ خللی نخواهی نخواهی نخواهی یافت، که بر سنت خویش استوار است. گفتم می لرزد دلم! چه کنم!؟ گفت اندکی صبر! سحر نزدیک است. غلامرضا رشیدی ۲۹ آذر ۸۸ ساعت ۱۴:۳۰
-
بر حسب اقبال رساله الاسری الی مقام الاسری ابن عربی بدستم رسید. مرا چندان وقوفی بر زبان عرب نیست اما زبان عشق زبان دیگریست. صفحه ی نخست را به تعجیل اشتیاق خواندم. نثری متکلف و موزون در تجلی اسرار! گفتم شیخ کجا بوده ای؟ که چنین تحفه آورده ای!؟ سوگند که جان و قلب می…
-
گفتم از واقعیت بگو. گفت آن چه را بتوانی به تجربه بیازمایی و دیگران در آزمودنی دوباره و دوباره قادر به تجربه اش باشند. گفتم دوباره و دوباره تا کی؟ گفت ناپایدارند این دوباره ها! گفتم پایدار کدام است؟ گفت حقیقت. گفتم از حقیقت بگو. گفت شاهد مشهود است. گفتم آیا تجربه ای واقعی از…
-
گفت همه شبیه هم هستند، فرقی در آنها نیست! گفتم آیا برابرند بینا و نابینا؟ گفت آری برابرند! باور می کنی؟ یا سوگند مرا می خواهی!؟ گفتم «هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون؛ (بگو آیا کسانی که می دانند و کسانی که نمی دانند یکسانند؟)» گفت آری برابرند.…
-
بی التفات ساقی رفیقی نیست که تو را به دعوت به میخانه کشاند. می ناب باید که قدیم باشد و قدیمی گران است. قدیمیِ گران را پیشکش گدایِ ارزان نمی کند مگر کریمی اکرم. هم آیا گدای مست هیچ دیده ای که بانگ بر آسمان دارد که ” خدایی نیست!”. ادراک ناب را…
-
سالک گفت با من از اسم اعظم بگو. گفت اسم اعظم حالتی را تمنا دارد که در ادراک عام نیست. اسم اعظم در وادی عمل است. سالک گفت آیا اسم اعظم کلمه است؟ گفت کلمه ای است که از عمل بر آید نه آن کلمه که بر زبان طوطیان است. سالک گفت آیا چیزیست…
-
گفت آیا خدایان شیاطین را آفریدند تا رقیب مردمان باشند یا مردمان شیاطین را تا رقیب خدایان باشند؟ گفتم فریبت می دهند، شیاطین خدایان را آفریدند تا دلهای مردمان را به سوی آنها وسوسه کنند که دست در دست هم دارند. گفت خدای تو از چه رو شیطان را بر راه مردمان مختار رها…
-
بچرخان به مستی مرا، ذره ام. پرتو نور از روزن سقف بر خطی مستقیم، ذرات را بیشمار به رقصی بکر تجلی می داد. هر ذره چنان مست می چرخید که مستی در شکوه رقص، آنگه که رد می زد به دست هر ساقی سیمین دست. زهد خشک دیده بودم که لب تر نمی کرد…
-
سالک پرسید طریق معرفت مرا به کجا خواهد برد؟ گفت به هیچ کجا! معرفت تو را به هیچ کجا نمی برد. تنها می نمایاندت کجا هستی. تو بر جای خویش ماندگاری و حجاب ها می افتند پی در پی. جهان پیرامون تو چنان نیست که می پنداری. فرو افتادن حجاب، عمل است. هیچ چیز…
-
مست حق مستحق است بر آنچه بر او می بخشد. مستحق نبود، مست حق نبود. مستحق است که پای به طلب پیش نهاده. مست نبود، کجا اینجا به گدایی می آمد. عاقلان بر پای خویش متکی اند نه بر پایه ی پیمان پیمانه. مست مستحق پیمانه است. خانه زاد میخانه است. گووووووووووووووویند که دیوانه…
-
گفتم از حقیقت بگو گفت از پیش پا تا افق به یکباره بنگر در خاموشی محض. طاقت نکردم از پای فرو افتادم! در هوشیاری پرسیدم چه کردی با من؟ گفت تو را به فعل پاسخ گفتم. گفتم بر باطن کلمات بسیار گذشته ام. آدمیزاده ام اما و پای در خاک کلمات. گفت جقیقت شاهد مشهود…
-
گفت وصف العیش نصف العیش گفتم تا که وصف گوید. او که در نیمٍ نیمٍ عیش نیست در وصف، نیمٍ نیم نیز نگوید! گفت دست ما کوتاه و خرما… گفتم خیز تا عیشی به پا کنم که در وصف نیاید! غلامرضا رشیدی مهر۸۸
-
اعتراف حاصل از جسارت نبود. بغض بود که شکست. نه حتی بغض هم نبود، حجابی بود که می افتاد. نبرد من با من بود. شکست من و پیروزی من بود. پیروزی بر خود، وضوح می آورد. وضوح آن است که اصل را بر رخ فرع می کشد. وضوح آن است در فرع شهد اصل…
-
گفت این حکایت شنیده ای که آن را که خبر شد، خبرش باز نیامد! گفتم چیز دیگر مگر هست غیر از خبر در این نو شدن پی در پی در قبض و بسط. هر که با خبر تر گویا تر، مسرور تر مست تر و راستی هاست در این مستی ها، اما زبان مستان…
-
رهگذر گفت اینجا چه میکنی ؟ گفتم عمل. گفت در این وادی دور چگونه رُسته ای؟ گفتم، گفت باش، پس پدیدار شدم. گفت به چه کار؟ گفتم تا در این کویر پریشانی، نشانی باشم. گفت راه بود و بی راه بود. حقا از دیدنت شادمانم. گفتم بسیار چون تو یک چند در این سایه…
-
نثر آشفته ام، آشفته ی اوست حرف نا گقته ام از گفته ی اوست زین همه سهل و ثقیل شکرش طوطی ام مرغک دل بسته ی اوست همچو گنگی به بیان کلمات لکنتم جمله ی بشکسته ی اوست چو به چرخ است و بگردش یکسر قلمم یکسره سرگشته ی اوست ره نماید به ندایی،…
-
گفت جهان بر چه استوار کرد؟ گفتم بر عمل. گفت این حجاب شرح کجا بر عمل کشید؟ گفتم آنجا که گفت باش پس پدید آمد.کسی بر سرّ عمل طاقت نیاورد.پس شرح عام کرد که اَلَمْ نَشْرَحْ … ( آیا شرح نکردیم …). گفت از چه رو شرح کرد که آدمی بر عمل استوار است؟ گفتم…
-
آی آنها که کفر مرا خواندید، ایمان مرا بخوانید! آی مردم مسلمان شدم در این شب قدر، من تازه مسلمانم، با من عهدی نو بست به شور اشک. به عاشقی مرا تسلیم می خواهد. آنچه بر من گذشت، بماند. هزار شادباشم گویید که بر کاشی مینا میروم. شعر مجسم به چشمم می ریزد. تمام…
-
ای آنکه می خوانی این کلمات را، اینجا جواهر ریخته ام بر خاک کلمات. آنان که بر معنا کور سو یی دیده اند نعره میزنند چون می گذرند بر این کلمات. روزگاری پیشتر در جدال بودم بر باور کلمات که چگونه بار هستی بر این چهار پای چلاق می رود. روزگاری دگر کلمات به…
-
این هیچ مرا بار بده ای یار انکار مرا کار بده ای یار درد اشتیاق در نیاز هویدا شود.در بارگاه بی نیازان چه تحفه توان برد جز نیاز؟ نه آیا سخاوت، گدا می طلبد؟ گدایی کن ای دل که شوکت شاهی نمی خرد. عزیزی می گفتم که فلانی ما اینجا آمده ایم…
-
سالکی دیدم در زاویه ای. گفتم در این زاویه که جمع نیست، جامی هست آیا؟ گفت جامی هست که به جمع می دهند و جمعی هستند که جام می دهند. آن جام که به جمع می دهند رویا می سازد و آن جمع که جام می دهند، جان در آن جام بنهاده ا ند.…
-
ز مسجد به میخانه ره می زنی به ره چون بیاییم، تو خود رهزنی! هویدای عام است راه دنی خموش و خفی کرده ای رهزنی! گدا و قمار و خیالٍ خیار نشسته نگاهم به چشمان یار اگر رهزنی اختیارم کجاست؟ چو مختارم این راه تارم چراست؟ ******* با من چه می کنی؟ بر آبادیم…
-
گفتم شکارچی، سخت ماهری در شکار! گفت با شکار می رقصم! گفتم این ساز مرا بگیر عیش خود افزون کن. گفت کدام ساز؟ گفتم این که در معنا می نوازد. گفت کدام معنا؟ گفتم شکارچی روزگاری کلمات را به نام می شناختم و غره بودم . روزگاری به دیده ی بینا بر صورت کلمات شک…
-
شکارچی گفت فنون شکار بسیار آموختم، سرمست دانسته ها پای در دام نهادم. بیهوده بود آنچه آموختم، این حقیقت را هیچکس با من نگفته بود. گفت سالهای شکار با من چنان کرد که در هیچ زبانی نیاید. من دل زدن صید را در آن سوی دور ترین کهکشان بر سینه خود احساس می کردم.…
-
گفت: خداییش اینایی که میگی یه جورایی می چسبن به دلم ولی بعضی هاشو نمی فهمم یعنی چی! می فهمم یه چی توشون هست که قشنگه ولی نمی دونم چیه! منظورمو می فهمی؟ گفتم: آره. گفت: خب نمی شه یه جور بگی ما هم بفهمیم؟ مثلا همین که راجبه بدی گفته بودی ها، خیلی…
-
به نام نامی دوست (۸۴) وَإِذْ أَخَذْنَا مِیثَاقَکُمْ لاَ تَسْفِکُونَ دِمَاءکُمْ وَلاَ تُخْرِجُونَ أَنفُسَکُم مِّن دِیَارِکُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَأَنتُمْ تَشْهَدُونَ و (یاد کنید) زمانى را که گرفتیم پیمان شما که نریزید خون همکیشان خود را و بیرون مکنید (به ستم ) یکدیگر را از خانمان خود سپس اعتراف کردید (پذیرفتید) در حالى که شما…
-
گفت راه می شناسانند، به شوق میروم، یک چند که رفتم شادی ره می میرد و می مانم به راهی نیمه راه یا بیراهی بیگاه تا باز راهنمایی راه نو بیاورد از میان همان صخره های سخت و باز شادی که چندان نمی پاید. گفتم راه مستقیم از تو به اوست. نه از تو به…
-
عمریست خیالی در خیالی،خیال می کند. من در خیال که رسته ام که اینچنین خیال در خیالم می روید؟ آی چراغ اندیشه آی! کو روشنایی ات؟ گه کور سو می زنی! بیشتر دود می کنی! اینجا که من خوشم! جای تو پس کجاست؟ آی عقل، آی اندیشه، آی! دگمه ی خاموش تو کجاست؟ …
-
گفت مردمان افسانه مرغی می گویند که در آتش خویش محو می شود و از خاکستر خویش باز زاده می شود. گفتم مردمان روزگاری می دیدند و آنچه را می دیدند می گفتند.روزگار چنان شد که مردمان دیده از دیدن فرو بستند و آنچه از پیشتر در گفتار مانده بود را افسانه خواندند.حکایت آن است…
-
در بحر تو ز کشتی بی دست و پاتریم آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی از رقص گفتم، رقص ناب، که پرسید: یک دست جام باده و یک دست زلف(جعد) یار/رقصی چنان میانه میدانم آرزوست؛ یعنی چه؟ گفتم از لامکان عشق سخن می سراید، تا ما در چه مکان باشیم معنا از…
-
… وسوسه ام میکند که مرا بنویس این ناگفته بکر.به هر کلام که رو می کنم می گوید منم، مرا بگو. معنای کاملم. تامل نکن بنویس و در بناگاهی رنگ می بازد و رنگی نو می گیرد در منتهای معنایی بکر در باور اندیشه ام و بی پروا میگوید که بگو، بنویس، این منم،ناگفته ی…
-
گفت آدمی اول بار کی به رقص آمد؟ گفتم آدمی اول بار به رقص آمد، هرچه آمد بعد از آن رقص نخستین آمد. گفت چه شد که ابتدا به رقص آمد و چه آمد که از رقص برون آمد. گفتم آدمی ابتدا سر از دست نمی شناخت می رقصید بی بهانه. ادراک که آمد آدمی…
-
هنوز کلمه مار را کامل نکرده بودم که با عکس العمل خارق العاده وی رو به رو شدم. به سمت من برگشت و تقریبا در کمتر از پنج ثانیه چهار ضربه با سنگ به مار زد (بدون خطا) اما مار با سرعتی برق آسا گریخت. این عکس العمل یک راهنمای بومی بود با شانزده…
-
عمل از جنس ادراک است. این مثال که می زنم در عالم ماده هرچند حق معنا را ادا نخواهد کرد اما بسیار نزدیک است بر آنچه در معنا میگویم. مثال: چو انگشت به ناگاه بر آتش نهی، بی آنکه به اندیشه فرصت دهی، دست را پس می کشی. ادراک چنان به عمل نزدیک…
-
گفت مرا پندی ده گفتم پندی دروغین؟ گفت راستین و دروغین یعنی چه؟ گفتم تا راست از دروغ نشناخته ای، پند از کسی مطلب! گفت راست از دروغ چگونه باز شناسم؟ گفتم آنچه به یقین باور داری راست است. گفت یقین یعنی چه؟ گفتم ادراکی است که بی هیچ محرکی از برون در درون تو…
-
سوختم من، سوخته خواهد کسی؟ تا ز من آتش زند اندر خسی سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان که آتش کش بود چون زنم دم کاتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خون ریز شد آنکه او هوشیار خود تند است و، مست چون بود، چون او قدح گیرد به…
-
شیطان را دیدم فلسفه می گفت راست! گفتم چگونه چنین صادقی؟ گفت چو بیاموزند، هستی راستشان نخواهد نمود. وجودی خواهند ساخت،که بر اثبات آن خواهند کوشید به جهد در … گفتم فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ و بر سیاهی سواد لعن فرستادم. “سوگند به نفس آدمى و آنکه عدالت بکار برده است در…
-
…. گفتم از جان من چه می خواهی؟ گفت جان تو را ! گفتم از خدایانی یا از شیاطین؟ گفت خدایان جانهای پرورده می خواهند. گفتم بستان و برو. گفت پرورده است!؟ گفتم چنین است شاید که به تقاضا آمده ای ! گفت جان پرورده بر شاخه تن نماند و فرو افتد بر سفره…
-
خداوند در خیابان قدم می زند! هیچ دیده ای؟ و شیطان درست پیش پایش گناه را رقم می زند! هیچ دیده ای؟ همان آشنا خنده ی دلفریب بر آن چهره ی آشنای غریب؟ خدا ست یا رانده درگه ه ش؟ همان رانده ی مانده ی در رهش!! همان رانده ی مانده در راه ما!!…
-
گفت از زمان بگو گفتم وصلت گذشته و آینده است. گفت گذشته، حال و آینده. گفتم حال را نگو گفت چرا؟ گفتم حال در زمان نیست! گفت چگونه؟ گفتم حال در حالت است نه در زمان نه در گفتگو. گفت شرح کن. گفتم اهل حال باید که شرح کنند من عاجزم از گفتن. گفت تو…
-
به دام می نهی به مکر که نرو به مکر می بری به جهد که بیا به جهد می زنی به تیر که نرو به تیر میزنی به پا که بمان به پا می بری به بزم که بیا به بزم می کشی به عیش که نرو به عیش می زنی به جام…
-
گفت در میانه این راه رها شده ام! گفتم رهآآآ شده ای. گفت رها شده ام به گناه؟ گفتم به کدامین گناه گفت می جوشند رنگ به رنگ گفتم رها شده ای. گفت این چه رهایی ست.بیقرار شده ام. گفتم گناه را میبینی؟ گفت هزار هزار گفتم رها شده ای گفت چگونه؟ گفتم گناه شناس…
-
در وهم او حیران شدم وهمم صراطی این چنین در بی خودی حیران روم مست و غزل خوان این چنین گفتی که خاموشی گزین حیران حیرت آفرین گفتم که خاموشم مگر در گوشهایی نازنین در حیرتم حیران شوی خامش کن و حیران نشین چندان که مستان میروند بر معبر ایشان نشین ما سالها…
-
حلال گفتم مرا اهلی کن! گفت اهل کجا؟ گفتم آنجا. گفت اهل کجایی؟ گفتم اینجا. گفت اهلی اینجا چه گونه است؟ گفتم اهل اینجا. گفت اهلی اینجا نباش. گفتم چگونه؟ گفت بر آنچه میخوری نظاره کن. گفتم غذای اینجاست. گفت چشم و گوش و دهان ببند تا نخوری. گفتم تا کی؟ گفت تا کور و…
-
دیروز خالق زلیخای زنخدانی ، حافظ ایمانی ساعتی میهمان من بود. سهم من بود یا من سهم او بودم. در این گفتگو او بود و هو بود، هو بود. شعر که می خواند سرشار می شدم.تواتر صدایش جادویی ست که شعر را به عمق وجود شنونده می فرستد. او شعرش را می خواند و من…
-
همسویی ادراک گفتم به نام دوست. گفت این راه مرا می خواند. گفتم شوق است. گفت این شوق از کجاست؟ گفتم از همسوئی ادراک است. گفت در بیان این حال عاجزم. گفتم حال تو را میدانم. گفت دوستان دیگر چه؟ آنها می فهمند؟ گفتم در این همسوئی تازه همکلام تازه بیاب. گفت همکلامی هست؟ گفتم…
-
ما به رندی بال در آتش نهادیم و دگر هیچ است و هیچ. برمن ای دوست دگر هیچ مپیچ. قصه و افسانه خواندیم و دگر هیچ است و هیچ. برمن ای دوست دگر هیچ مپیچ. قصه مستوری چشم پریرویان همه افسانه است و هیچ هیچ. برمن ای دوست دگر هیچ مپیچ. زین همه افسانه ها…
-
به نام دوست، این شهد وجود که گفتم یعنی چه؟چرا گفتم شهد؟خود این وجود چست؟ شهد چست؟ هیچ بر این کلمات مجادله نمی کنم.مفاهیم را میگویم که در کلمات سخت می گنجند. این وجود را گفت باش پس پدید آمد یکباره. ما حماقت می کنیم که یک به یک شرح میکنیم.همه یک چیز است، یکباره…
-
این شهد وجود مشهود است و آن وهم عدم معدوم است هی سکوت میکنم که هیچ نگویم، هی مفاهیم شعله می کشند، این پری رو تاب بر نمی آورد مستوری و این کلمات هم چون تصویرگران چلاق لجظه ای از رقص شعله را (کج) می کشند و من می مانم و…
-
این چشم من به چشمش،مست و خمارم امشب و این هر دو ضد به یکدم، چون چشم یارم امشب این جام جان خود چون، می ریختم به دریا با جان خویش دیدم، جان نگارم امشب من جمله جانم و جان، در جمله جان جانان من در کنار اویم، او در کنارم امشب …
-
این عقل، مزاج بیمار تو به رگزن برد و آنجا او چاره کند که رگ زند یا انگبین دهد.چو طبیب برگزیده، برگزیدی عقل خاموش کن که به انگبین راغب تر و از تیغ حذر می کند. این دل تو که دریایی است به پای عقل ببر تا دریا. به دریا رسیدی دل را پای بست…
-
رحم فرما بر قصور فهم ها ای ورای فهم ها و وهم ها (مولانا) گفتار پیشین در باب ارتباط آگاهی و خوشبختی موجب گلایه شد که بد گفتم این افسانه را از ابتدا چنان که آن رفیق شفیق می گفت که از نوادر روزگار من است. در پی اصلاح در گفته پیشین نیستم…
-
گفت…چو از راه برون شوی به اشاره ابرو به تو میگویم یا به اشارات چشم.گر چشم تو مشغول من نباشد زیرلب می گویم که دیگری نشنود.گر نشنوی بلند تر خواهم گفت،تلنگر خواهم زد. آنروز که فریاد کنم بر باد شده ای! آن روز نخست که من بودم و او، چشمم به…
-
گفت بدی از چه می بینم؟ گفتم از آن چه در مشرق آنی، در مغرب هرچه باشی آن چیز نکوست. که آن چیز از طلوع آمده بر تو می گذرد و باز تو در مشرقی تا غروب می کند. می خوانی و می رانی مدام در این حالت. گفت این بدی چیست؟ گفتم نشانه…
-
بر گدایان عدم بخشش شاهانه منم، بر لوح وجود نقش میخانه منم، سر صحرای جنون لیلی جانانه منم، گنچ و ویرانه منم، شمع و پروانه منم، حکمت پیرانه منم، وادی مستانه منم راه دگر نیست تو را. لذت سود منم، بود منم، مسجد و مسجود منم، قصد و مقصود منم، شب موعود منم، بوی…
-
آن راحت جان گرد دلم میگردد گرد دل و جان خجلم میگردد آنچه می گویم در جایی نخوانده ام که بر لوح دل است و درگوشم زمزمه گشته و هر آنچه آدمی می داند از علوم و فنون جز بر لوح درون در جایی نگاشته نبود از روز نخست. و آن که از دیگری…
-
گاه نقاشی تازه کار در نقش صورتی قلمی به خطا می کشد و خطای فاحش به اصلاحی چاره می کند. گاه نقاشان زبر دست به لحضه ای چنان به خلق صورتی می پردازد که خطا فرصت جلوه گری نمی یابد. نقاش چیره دست ما اما قلم و رنگ و بوم مختار کرد در نقش…
-
لاَّ یَعْلَمُونَ (ولکن نمى دانند) یعنی جهان چنان نیست که تو می پنداری، که چندان است که تو آگاهی و می پنداری چنین است و چنان می بینی که بینایی. و تو بغایت چنان آگاهی که از روح خود در تو دمید. تو آگاهی نابی، ناب. آگاهی ناب.چنان باش که هستی.بیاد آر. آگاهی نه چنان…
-
ای دوست به هر جا که هستی نیک بیندیش که در کار حق هستی یا در پی سیب. در پی سیب نیز لاجرم به حق باز خواهی گشت آنگاه که تو را باز خواند از سرزمین سرد. حکایت آدم حکایت توست که آدمیزاده ای و مختار بر انتخاب هرچند که هر عمل را عکس العملی…
-
آگاهی و خوشبختی خوشبختی مجرد از زمان و مکان و تابعی از میزان آگاهی می باشد. آگاهی نیز کمیتی مجرد است که موجب ادراک هستی می گردد.افزایش آگاهی موجب تغییر در توابع وابسته به آن می شود. آگاهی ابتدایی انسان حاصل ( موجب) ادراک اولیه انسان است. ادراک اولیه حاصل برداشت انسان از هستی بوسیله…
-
الف لام کلمه معروف خود خدا عدم آدم لام الف آدم هو هوا حوا طعمه طعم شکار شجره مشاجره کلمه واژه وژود وجود آدم بن بت جمع صنع صنعت جمع جمود جهنم کلمه واژه گون معرفت عارف لا اله الا معروف لا هو یار مچنون باقی فانی کلمه فاعل مفعول کلمه لام الف الفت حوا…
-
میندیش میندیش که اندیشه گری ها چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت که تا جمله نیستان نماید شکری ها جنونست شجاعت میندیش و درانداز چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری ها که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست چرا باید حیلت…
-
هیاهوی شبانه سکوتی ژرف خوابم را به قعر تراویدن روح کشیده است زبانه می کشم از جای جای پیکرم از لای میله ها خرامیدن خروشان اندیشه در من گم است و شرم می کند از دیدن قفس که زلا لم جاری در ابتدای همه چیز و در انتهای همه جا اول ازلم و آخر ابدم…
-
ما قصه شیرین عاشقی فراموشمان شده بس قصه تلخ آدم و لیچارشیطان شنیده ایم بر حسرت خاطرات روزگاران دور مجنون جان به بیابان بلا کشیده ایم صد بار سوگند شکسته ایم و آدمیزاده وار از میوه ممنوعه مکرر چشیده ایم هر بار فرو فتاده به دنیای دیگری شیرین حدیث رسولان به حسرت شنیده ایم بی…
-
به ادبیات عرفانی که می نگری معنای کلمه گامی فراتر برداشته و قدم در دنیای رمز و راز می گذارد. این که گوید از لب من راز کیست؟ بنگرید این صاحب آواز کیست؟ نویسنده خود پس ازخلق کلمه نخستین شنونده ( خواننده) کلام است و ما در اینجا به دنبال…
-
دامگه معرفت مدعی آمده از راه دراز در بکوبید به صد عشوه و ناز “در گشایید که من گل بدنم پاک تر زآبم وآینه تنم” در بکوبید و جوابی نشنید آب و آینه در اندوه کشید بس بکوبید به آن در به تن و سینه و مشت بس برنجید و به لب راند بسی حرف…
-
شکار نخجیر دوستی دارم فرزانه که با او به گاه نخجیر آشنا شده ام.با وی چندین بار به شکار شده ام.همراهی با وی برایم خوشایند است.گرچه در راه لب نمی گشاید ولی چابک است. در گفتگوی آخرین همراهی به او گفتم که چرا شکار نخجیر را برگزیده ام. اما نگفتم که چگونه شد که شکارچی…
-
و فقیه شهر پی پیری می گشت امی چوپانی شاید “تو کجایی تا شوم من چاکرت” و خدا می فهمید باورت هست خدا می فهمید این مراعات کلام ما را کشت من فقیه شهرم درسها را خواندم من مهندس شده ام من پلی ساخته ام بین خودم تا به خدا کسی این کفر مرا…