-
گفتم یاد خدا می کنم، دلم آرام نمی شود! گفت یا دلت دل نیست یا خدایت خدا! گفتم تن به در می کوبم و نمی گشاید! گفت یا آنسوی در کسی نیست یا کسی نیستی که بر تو در بگشایند! شایدی دیگر اینکه گویا در وهمی بر دری وهمی میکوبی حال آنکه در حال…
-
در شکارگاه دیدمش مشتاق بود. گفتم چه میکنی اینجا؟ گفت اینجا هستم تا بیاموزم رسوم شکار را. گفتم در تو شوق می بینم! گفت بسیار مشتاقم. گفتم اشتیاق را به آموختن رسوم شکار مسوزان! حیف است! این شوق تورا می برد تا آنجا که پَر فرشته، پر نمی کشد! گفت ندانسته پا به…
-
گفت راه می شناسانند، به شوق میروم، یک چند که رفتم شادی ره می میرد و می مانم به راهی نیمه راه یا بیراهی بیگاه تا باز راهنمایی راه نو بیاورد از میان همان صخره های سخت و باز شادی که چندان نمی پاید. گفتم راه مستقیم از تو به اوست. نه از تو به…
-
گفت در میانه این راه رها شده ام! گفتم رهآآآ شده ای. گفت رها شده ام به گناه؟ گفتم به کدامین گناه گفت می جوشند رنگ به رنگ گفتم رها شده ای. گفت این چه رهایی ست.بیقرار شده ام. گفتم گناه را میبینی؟ گفت هزار هزار گفتم رها شده ای گفت چگونه؟ گفتم گناه شناس…