برچسب: عشق

  •      آه امشب عطر گیسوی تو باز بیخودم کرد و کشیدم در نماز سر نهادم بر سر مهر زمان در میان آیه های لامکان قطره ی اشکی چو سیل ام می ربود قطره را می برد و دریا می نمود از شکن در موج دریا تا شکن در زلف یار بیقرار و بیقرار و…

  • شهود

      همراه ایل بودیم. شب بود. آسمان بی نهایت ستاره داشت. آتشی داشتیم که گاه باد در آن چرخی می زد. روی تکه سنگی نشسته بود. فنجان چای را بدستش دادم. پرسیدم شهود یعنی چه؟ گفت در ایل همه همراه هم هستند. با هم می روند و با هم می مانند. در آن میان به…

  • تزکیه

    گفتم معرفتی که در درمان جسم من به گِل مانده، چاره ساز روح من نخواهد بود. گفت کدام طبیب چاره کرده درد تو را!؟ گفتم انتظار از توست که سخن از چاره های روح آدمی بر زبان داری! آنگاه که از فربه شدن گفتی، روح مرا می گفتی یا جسم مرا!؟ در کلام تو اگر…

  • بیمار

          حدود یک سال از شروع این وبلاگ گذشته است. دوبار آن را به قصد پایان ترک کرده، که بار از طاقت مسکینم فزون گشته بود  و دوباره برگشته ام. خرده دانشی دارم در درمانگری خویش، لیک بیش از نیمی از سال گذشته را بیمار بوده ام. دیروز بر حسب عیادت دوستی آشنا…

  • دانستن

        گفتم با تو از عشق خواهم گفت و… گفت “میشه قبل از صحبت بریم یه پیتزا بخوریم! من عاشق پیتزام” گفتم یادش بخیر مجنون، عاشق لیلا بود!   چه کردیم ما با کلمات! می گفت واژه باید خودِ ابر، خودِ باران باشد!   ***     سالکی دیدم که بسیار می دانست! گفتم…

  • ادراک در حمد

        گفت با تو از  آگاهی  گفتم و از ادراک در کوزه  و از ادراک در حس، از کژ و مژ گفتم  و از حال حلال، از عقل گفتم و مرز های محدود به آن، اما براستی  حکایت حس و ادراک و عقل چیست؟ منتهای ادراک کجاست؟ منتهای عقل کجاست؟ آیا منتهای عقل جنون…

  • سجده

          سالک بیچاره چه می دانست شراب چیست! در کیسه هیچ نداشت که خرج شراب کند. یکی او را رمزی آموخت به  لا اله که بر در میخانه که می روی، بگو ساقی مرا خوانده است! می گفت و بی بهانه وارد می شد! … بی بهانه گفت روزی نقبی دیدم در میخانه،…

  • سلام

        گفتم رسم ادب چگونه بر آورم در برابر معشوق؟ گفت به حمد! گفتم وعده دیدار کجا بگذارم سزاوارتر است؟ گفت در حضوری! همواره!  (از حال حمد، معدوم شو از مد ستایش تا خَم دال!) گفتم چه بگویم؟ گفت غیر حمد هیچ، تا بگویدت که بگویی! گفتم چه خواهد گفت؟ گفت همواره می گوید!…

  • هفت وادی

    گفتم از گفتگو می گریزی؟ گفت هر لحظه در حالی نو ام. در دمی نَفَسم آتش است، سخن بگوییم، می سوزانمت. پرهیز می کنم به خاموشی. اینک اما در حرف مقیمم به مستی. بگو تا بگویمت! گفتم عارفانی از هفت وادی سخن رانده اند. از رستگاری! از سفر گفته اند. از ابتدا به انتها. از…

  • سیر

    بر حسب اقبال رساله الاسری الی مقام الاسری  ابن عربی بدستم رسید.  مرا چندان وقوفی بر زبان عرب نیست اما زبان عشق زبان دیگریست.  صفحه ی نخست را به تعجیل اشتیاق خواندم. نثری متکلف و موزون در تجلی اسرار! گفتم شیخ کجا بوده ای؟ که چنین تحفه آورده ای!؟ سوگند که جان و قلب می…

  • اسم اعظم

      سالک گفت با من از اسم اعظم بگو. گفت اسم اعظم حالتی را تمنا دارد که در ادراک عام نیست. اسم اعظم در وادی عمل است. سالک گفت آیا اسم اعظم کلمه است؟ گفت کلمه ای است که از عمل بر آید نه آن کلمه که بر زبان طوطیان است. سالک گفت آیا چیزیست…

  • دلبری

    گفت آیا خدایان شیاطین را آفریدند تا رقیب مردمان باشند یا مردمان شیاطین را تا رقیب خدایان باشند؟ گفتم فریبت می دهند، شیاطین خدایان را آفریدند تا دلهای مردمان را به سوی آنها وسوسه کنند که دست در دست هم دارند.   گفت خدای تو  از چه رو شیطان را بر راه مردمان مختار رها…

  • پروانگان

    یک شبی پروانگان جمع آمدند  در مضیفی طالب شمع آمدند جمله می‌گفتند می‌باید یکی  کو خبر آرد ز مطلوب اندکی شد یکی پروانه تا قصری ز دور  در فضای قصر یافت از شمع نور بازگشت و دفتر خود بازکرد  وصف او بر قدر فهم آغاز کرد ناقدی کو داشت در مجمع مهی گفت او را…

  • مستحق

    مست حق مستحق است بر آنچه بر او می بخشد. مستحق نبود، مست حق نبود. مستحق است که پای به طلب پیش نهاده. مست نبود، کجا اینجا به گدایی می آمد. عاقلان بر پای خویش متکی اند نه بر پایه ی پیمان پیمانه. مست مستحق پیمانه است. خانه زاد میخانه است.   گووووووووووووووویند که دیوانه…

  • اعتراف

      اعتراف حاصل از جسارت نبود. بغض بود که شکست. نه حتی بغض هم نبود، حجابی بود که می افتاد. نبرد من با من بود. شکست من و پیروزی من بود. پیروزی بر خود، وضوح می آورد. وضوح آن است که اصل را بر رخ فرع می کشد. وضوح آن است در فرع شهد اصل…

  • ماه

    … …چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن «شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی» سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان که مریض تب عشق…

  • طرب

      من طربم طرب منم زهره زند نوای من عشق میان عاشقان شیوه کند برای من عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود  فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای…

  • جای پا

    گفت راه می شناسانند، به شوق میروم، یک چند که رفتم شادی ره می میرد و می مانم به راهی نیمه راه یا بیراهی بیگاه تا باز راهنمایی راه نو بیاورد از میان همان صخره های سخت و باز شادی که چندان نمی پاید. گفتم راه مستقیم از تو به اوست. نه از تو به…

  • زلف

    در بحر تو ز کشتی بی دست و پاتریم آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی از رقص گفتم، رقص ناب، که پرسید: یک دست جام باده و یک دست زلف(جعد) یار/رقصی چنان میانه میدانم آرزوست؛ یعنی چه؟ گفتم از لامکان عشق سخن می سراید، تا ما در چه مکان باشیم معنا از…

  • مست

    … وسوسه ام میکند که مرا بنویس این ناگفته بکر.به هر کلام که رو می کنم می گوید منم، مرا بگو. معنای کاملم. تامل نکن بنویس و در بناگاهی رنگ می بازد و رنگی نو می گیرد در منتهای معنایی بکر در باور اندیشه ام و بی پروا میگوید که بگو، بنویس، این منم،ناگفته ی…

  • نرو بیا، نرو بمان

      به دام می نهی به مکر که نرو به مکر می بری به جهد که بیا به جهد می زنی به تیر که نرو به تیر میزنی به پا که بمان   به پا می بری به بزم که  بیا به بزم می کشی به عیش که نرو به عیش می زنی به جام…

  • شهد وجود

        این شهد وجود مشهود است و آن وهم عدم معدوم است     هی سکوت میکنم که هیچ نگویم، هی مفاهیم شعله می کشند، این پری رو تاب بر نمی آورد مستوری و این کلمات هم چون تصویرگران چلاق لجظه ای از رقص شعله را (کج) می کشند و من می مانم و…

  • حکایت بایزید

    با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که: نک یزدان منم گفت مستانه عیان آن ذو فنون لا اله الا انا ها، فاعبدون چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و، این نبود صلاح گفت: این بار ار کنم من مشغله کاردها در من زنید آن دم هله حق منزّه از تن و،…

Share