-
سالک گفت من در شکارگاه بودم. صدا را شنیدم، در عصر موسی. بال هایم رستند. آتشی فرستاد از دوزخ. بالهایم سوختند هزار باره. من صدا را شنیدم. بامن صدا چنان کرد که بی پروا پریدم، بی بال. بال های رستند نو، در بی پروایی پرواز. آتش فرستاد از دوزخ. من سوختم. بال ها ماندند.…
-
رهگذر گفت اینجا چه میکنی ؟ گفتم عمل. گفت در این وادی دور چگونه رُسته ای؟ گفتم، گفت باش، پس پدیدار شدم. گفت به چه کار؟ گفتم تا در این کویر پریشانی، نشانی باشم. گفت راه بود و بی راه بود. حقا از دیدنت شادمانم. گفتم بسیار چون تو یک چند در این سایه…