-
Ghazal (Ode) 1374, in a translation by Azima Melita Kolin and Maryam Mafi, a version by Jonathan Star, and in a translation by William Chittick O lovers Love will lay a carpet of treasures under your feet. Musicians Love will fill your drums with gold. Thirsty ones Love will turn your scorched desert…
-
بشنوید(لینک صدا) آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم زر نبرم…
-
حدود یک سال از شروع این وبلاگ گذشته است. دوبار آن را به قصد پایان ترک کرده، که بار از طاقت مسکینم فزون گشته بود و دوباره برگشته ام. خرده دانشی دارم در درمانگری خویش، لیک بیش از نیمی از سال گذشته را بیمار بوده ام. دیروز بر حسب عیادت دوستی آشنا…
-
گفتم با من از شنیدن بگو! گفت تو بگو! گفتم لالم در گفتن. گفت لالی از آن رو که شنیدن نمی دانی! کر مادر زاد، لال مانَد که بی شنیدن کی به زبان خواهد آمد!؟ کَر نبودی به یکباره می دانستی ام، بی آنکه گفتگو کنی! عطش داری به شنیدن اما شنیدن…
-
گفت با تو از آگاهی گفتم و از ادراک در کوزه و از ادراک در حس، از کژ و مژ گفتم و از حال حلال، از عقل گفتم و مرز های محدود به آن، اما براستی حکایت حس و ادراک و عقل چیست؟ منتهای ادراک کجاست؟ منتهای عقل کجاست؟ آیا منتهای عقل جنون…
-
گفتم با من از ادراک در کوزه گفتی، از سالکانی که بر ادراک خویش مسلط بودند، بی آنکه پای عقل در میان باشد. چیست این رابطه ی عقل با ادراک؟ چرا با من از عقل سخن نمی گویی؟ آیا آن را منکری که مرا در جدال با ادراک کشانده ای و نشانده ای؟ گفت…
-
بعضی از بندگان هستند که از قرآن بحق میرود و بعضی هستند خاصتر که ازحق میآیند قرآن را اینجا بیابند میدانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران میگویند که در حق قرآنست این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی درتو گوهری و طلبی و شوقی نهاده…
-
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی. به وی ندا آمد که این چنین مقصود بلند به چلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی برتو افتد آن مقصود ترا حاصل شود، گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع، گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست،…
-
گفت نرو تا آنجا، در مرز نور میرسی به تاریکی! به کفر می کِشد تو را به این مسلمانی! گفتم دوست دارم کفر و مسلمانی را، این قبض و بسطش را «والله یقبض و یبسط» و از او به سوی اوییم ناگزیر! بده بستانی داریم در این اوج و حضیض! ندیدی منصور را…
-
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه ست این صورت بت چیست اگر خانه کعبه ست وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه ست گنجی ست در این خانه که در کون نگنجد این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه ست بر خانه…
-
… لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان مای ما با مای او گشته کنار…
-
صد هزاران دام و دانست، ای خدا ما چو مرغان حریص بی نوا دمبدم پا بستۀ دام نویم هر یکی گر باز و سیمرغی شویم میرهانی هر دمی ما را و باز سوی دامی میرویم ای بی نیاز ما در این انبار گندم میکنیم گندم جمع آمده گم میکنیم می نیندیشیم آخر ما به…
-
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر ******** همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی بشنو از این محاسب…
-
من طربم طرب منم زهره زند نوای من عشق میان عاشقان شیوه کند برای من عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای…
-
در بحر تو ز کشتی بی دست و پاتریم آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی از رقص گفتم، رقص ناب، که پرسید: یک دست جام باده و یک دست زلف(جعد) یار/رقصی چنان میانه میدانم آرزوست؛ یعنی چه؟ گفتم از لامکان عشق سخن می سراید، تا ما در چه مکان باشیم معنا از…
-
سوختم من، سوخته خواهد کسی؟ تا ز من آتش زند اندر خسی سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان که آتش کش بود چون زنم دم کاتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خون ریز شد آنکه او هوشیار خود تند است و، مست چون بود، چون او قدح گیرد به…
-
گفت از زمان بگو گفتم وصلت گذشته و آینده است. گفت گذشته، حال و آینده. گفتم حال را نگو گفت چرا؟ گفتم حال در زمان نیست! گفت چگونه؟ گفتم حال در حالت است نه در زمان نه در گفتگو. گفت شرح کن. گفتم اهل حال باید که شرح کنند من عاجزم از گفتن. گفت تو…
-
…استغراق آن باشد که او در میان نباشد او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند.هر فعلی که از او آید، آن فعل او نباشد، فعل آب باشد.اگر هنوز در آب دست و پای می زند او را غریق نگویند. یا بانگی می زند که ” آه غرق شدم” این را نیز استغراق نگویند.…
-
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک…
-
با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که: نک یزدان منم گفت مستانه عیان آن ذو فنون لا اله الا انا ها، فاعبدون چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و، این نبود صلاح گفت: این بار ار کنم من مشغله کاردها در من زنید آن دم هله حق منزّه از تن و،…
-
به ادبیات عرفانی که می نگری معنای کلمه گامی فراتر برداشته و قدم در دنیای رمز و راز می گذارد. این که گوید از لب من راز کیست؟ بنگرید این صاحب آواز کیست؟ نویسنده خود پس ازخلق کلمه نخستین شنونده ( خواننده) کلام است و ما در اینجا به دنبال…