-
« نوای الهی » نویسنده : مهدی آذری مقدمه: « اصوات جهان ما را در برگرفته اند،این در حالی است که اغلب ما نسبت به مفهوم آنها و تاثیری که بر ابعاد باطنی ما دارند،بی توجه هستیم»(جلیلیان،۱۳۸۴) در عرفان و معنویت راستین،بعد از ذات حق (هاهوت) که اصل اول می باشد،با روح الهی(لاهوت)…
-
سالیانی ست که من خاموشم. ایا آین خاموشی مرا فرهیخته کرده است و یا شعله ای شده در نیستان باور های من؟ اکنون که این کلمات را می نویسم مستی بر من غلبه کرده است و امواج دریا با صدایی بی بدیل هر لحظه ساحل شنی باور های مرا از نو می شوید. شب است…
-
سالک گفت ما در سرزمین های میانه بودیم جایی که مردمان خون یکدیگر میریختند. جایی که بر خط مستقیم خطی منحنی مماس بود.خطی مستقیم و انحنایی مماس بر آن و ما خط منحنی را برگزیدیم. سالک گفت مرگ سایه ای بود همراه ما، انتهایی بود که ما ابتدای آن را نمی دانستیم، مهلتی بود محدود…
-
سالک گفت از نور گفتم و تاریکی آن را بلعید. در نور عطشی دیدم برای تاریکی و در غلظت تاریکی عطشی بی بدیل برای بلعیدن نور. سالک گفت در فلسفه ای از نور در مبدا مختصات، نور نشسته بود و هرچه از مبدا دورتر شدم پرده هایی بر نور کشیده شد و هویتی…
-
سالک گفت همه عمر کلماتی می شنیدم چنان که دیگران می شنیدند تا آن گاه که کلمه ای شنیدم که همه شنیده ها غرق در آن است. سالک گفت ذکری هست که از نَفَسی بر خواسته است. همه ی هستی پدید آمده از آن نفس و آن ذکر است. سالک گفت گروهی می بینند و…
-
سالک گفت شب بود و خلوت انارهای آویخته به شاخه ها و شراب بود و ما خراب بودیم در سرزمین های میانه آنجا که دو نیرو از دو قطب مخالف چرخ هستی را می چرخاندند. مردمانی دیدم که خسته جان می باختند در پی قطبی از آن سوی دگر. سالک گفت فردای فریب را…
-
گفت آدمی را قلبی ست و قالبی. گروهی به قلب های آراسته از قاب قالب رستند. گروهی دیگر قالب آراستند و از قلب هیچ ندانستند. گروهی به قلبهای آراسته، آیین شان یکی شد. گروهی به هفتاد و دو علت.هفتاد هزار سال عبادت و آیین شان مطرود شد و شد هفتادهزار قالب مغلوب آراسته. گروهی…
-
خود را یافتم در ناکجای وحشت، در تنهایی و تاریکی! تدبیر من چه بود؟ می دانستم یا نمی دانستم؟ بمانم! در کجا!؟ بروم! به کدامین سو!؟ آیا از عالمان بی عمل بودم یا از عاملان بی علم؟ به تحقیق که از عالمان نبودم، که به خود چیزی نمی دانستم. پس آیا عاملی بودم بی علم؟…
-
سالک گفت شکارچی چنان قهار بود که سحرم می کرد در رقص شکار! بی بدیل و تنها بود در شکار! گمان بردم که به آنچه او می کند، می شود پا جای پای او گذاشت در رقصی بکر! تن به شکار کشیدم به تنهایی! دمی مانده بود تا شکار کفتار شوم! شکارچی رسید…
-
همراه ایل بودیم. شب بود. آسمان بی نهایت ستاره داشت. آتشی داشتیم که گاه باد در آن چرخی می زد. روی تکه سنگی نشسته بود. فنجان چای را بدستش دادم. پرسیدم شهود یعنی چه؟ گفت در ایل همه همراه هم هستند. با هم می روند و با هم می مانند. در آن میان به…
-
در عالم معنا، آنجا که حس حلال و لال است. شنیدن ، چشم به دیدن می گشاید. شنیدن حس برتر می شود تا راز گشوده شود که چرا سمیع قبل از بصیر می نشیند. هرگز با کلمات بازی نکرده است، هرگز! گفتم از شنیدن بگو، بگو و بگو و بیشتر بگو! گفت فرق…
-
گفتم این خواب های غریب چیست که می بینم؟ گفت زمزمه های بیداریست اینها!! گفتم گاه می ترسانند مرا، گاه به وجد می آورندم. گفت جنگ را مردان جنگی باید! تو را در خواب جنگاوری می آموزد! گفتم چرا در خواب؟ گفت فربه نیستی!! در بیداری تو را طاقتِ راز شنیدن نیست. در…
-
گفت بر پیمان سه شرط نهاد. نخست آنکه تسلیم می خواست مرا، دیگر آنکه غیور باشم بر شرط نخست به پشتوانه او و سوم آنکه بر آن وسوسه که مرا از دو شرط پیش باز می دارد، مجاهده کنم. گفتم برخی دعوی هدایت دارند بی شرط که خود را واسطه می دانند که…
-
اعتراف حاصل از جسارت نبود. بغض بود که شکست. نه حتی بغض هم نبود، حجابی بود که می افتاد. نبرد من با من بود. شکست من و پیروزی من بود. پیروزی بر خود، وضوح می آورد. وضوح آن است که اصل را بر رخ فرع می کشد. وضوح آن است در فرع شهد اصل…
-
… وسوسه ام میکند که مرا بنویس این ناگفته بکر.به هر کلام که رو می کنم می گوید منم، مرا بگو. معنای کاملم. تامل نکن بنویس و در بناگاهی رنگ می بازد و رنگی نو می گیرد در منتهای معنایی بکر در باور اندیشه ام و بی پروا میگوید که بگو، بنویس، این منم،ناگفته ی…
-
شیطان را دیدم فلسفه می گفت راست! گفتم چگونه چنین صادقی؟ گفت چو بیاموزند، هستی راستشان نخواهد نمود. وجودی خواهند ساخت،که بر اثبات آن خواهند کوشید به جهد در … گفتم فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ و بر سیاهی سواد لعن فرستادم. “سوگند به نفس آدمى و آنکه عدالت بکار برده است در…