رهگذر گفت اینجا چه میکنی ؟
گفتم عمل.
گفت در این وادی دور چگونه رُسته ای؟
گفتم، گفت باش، پس پدیدار شدم.
گفت به چه کار؟
گفتم تا در این کویر پریشانی، نشانی باشم.
گفت راه بود و بی راه بود. حقا از دیدنت شادمانم.
گفتم بسیار چون تو یک چند در این سایه نشستند و گذشتند.
گفت از آنجا که می آیم درختی بود، سایه اش به طعم سایه ات.
گفتم آنجا که می روی نیز چنین است.
گفت با تو، کدامین رهگذر بیشتر ماند؟
گفتم او که طعم سایه ای مانده در دلش، توشه ای دارد به دوش و مرد تنها ماندن است.
گفت من بسیار نزدیکم به تنهایی! به دوشم توشه ای دارم به دل هم خاطراتی چند.
گفتم پیش من نمی مانی!
من اینجا بر عمل بسیار نزدیکم. تو اما رهرویی یا رهنمایی، هرچه هستی پای در راهی. به روئیییییییییدن!
گفت در پاهایم دردی هست.
گفتم میدانم.
گفت در شهد تو آیا مرهمی نیست؟
گفتم مرغک خانگی رو سوی خانه خدا کرد و گفت ای صاحب، در پای من دردی هست. در دست تو آیا درمانی نیست؟ صاحب پایش بیازمود و گفت آری هست. بر گردن تو پری بر رگی رویده، آن پر برکنم تا درد در پایت بمیرد.
مرغک گفت چنین کن ای خانه خدا، تسلیمم. صاحب دست در گردن مرغ بگرفت و سرش به یکباره بکند و گفت آیا هنوز دردی هست؟ مرغک روی دو پا بلند بلند می پرید و می گفت نه خانه خدا دردی نیست.دردی نیست! این کدامین پر بود؟ کدامین رگ؟ صاحب گفت رگ اصلی! مرغک در خلسه بود.
…
..
.
رهگذر هیچ نگفت و رفت.
غلامرضا رشیدی
شهریور۸۸